اما نه قلم نوشت و نه کاغذ نوشته هايم را روي خود حک کرد
چرا که هر دو دانستندکه بايد دوباره شرح و حال غم مرا بنويسند
قلم در دستانم شکست وکاغذ ها به هوا رفتند
افکارم به هم ريخت و چشمانم با بارش اشکهايش که پر از درد درون بود
ارمغان تازه اي به گو نه هايم بخشيد
اما در خيال خود هميشه اين رويا را مي پروراندم
که دوستت دارم
اما من ساده دل به عشق تو داده بودم و هميشه با ياد نگاهت زندگي مي کردم
ولي همين را بدان که عشق داستان است
و من در اين عشق بازيچه اي براي تو بيش نبودم
نفرين بر اين عشق و نفرين به بودن