تو نيستي و پاسخي برايم نيست و من فقظ طنين صدا و هق هق هايم را در فضاي خالي و سرد اتاقم ميشنوم و چشمانم را که ميبندم اين جملات به ذهن آشفته ام سرک ميکشند
ديروز گذشت, امروز هم ميگذرد در واپسين قدمهاي ساعت نگو :دريغ ,دريغ
بيا تا فرداها را بسازيم...
من اما در خيال امروز و ديروز ترا در فرداهايم جستجو خواهم کرد من ترا هر غروب با قلبي پر از عشق وبا لبخندي که نشانه اميد است هزاران هزار بار از خدا ميخواهم من ناب ترين لحظات را فقط با تو ميخواهم...