جاده قزلحصار را که تا انتها بروی اولین چیزی که توجهت را جلب میکند برجکهای زندان قزلحصار است، زندانی با دیوارهای بلند و عریض که مقصد ما برای تهیه گزارش است.
ساعت 21:45 دقیقه از در آهنی زندان عبور میکنیم و وارد مسیری میشویم که ما را به محل استقرار زندانیان میرساند، احتمالاً زمان سرکشی پاسبخش فرارسیده که صدای سربازان از بالای برجکها به گوش میرسد، صدایی که معنای آن اعلام هوشیاری است.
درب سفید رنگ و سنگین زندان باز میشود، با راهنمایی پاسیار و پس از تحویل وسایل وارد محوطه میشویم و از آنجا به اندرزگاه شماره 4 میرویم.
اینجا هوا سنگین است و درهای آهنی فکر آزادی را از سرت بیرون میکنند، چند زندانی داخل راهرو قدم میزنند و با رسیدن ما و به دستور مدیر اندرزگاه به داخل بندهایشان میروند.
اکثر زندانیان قزلحصار محکومان مواد مخدر هستند که یا کابوس اعدام دارند و یا حکم حبس ابد، آینده را برایشان تاریک کرده است.
بهداری بخش 4 اولین مکانی است که توجه من را جلب میکند، اجازه تصویربرداری نداریم اما از پشت میلهها انتهای راهروی بهداری را دیدم و 4زندانی که با بیماری سل دست و پنجه نرم میکردند.
مدیر بخش ما را به سمت دارالقرآن و محل برگزاری مراسم شب قدر راهنمایی میکند، به محض ورود با زندانیانی مواجه میشوم که خود را آماده مراسم کردهاند و شاید در انتظار معجزهای برای رهایی هستند.
پسرم پا جای پای من گذاشت
پیرمردی سیاه پوش در گوشهای از دارالقرآن نشسته و منتظر شروع مراسم است، به گواه مدیر بخش، پیرترین زندانی این زندان است و به دلیل مصرف و حمل مواد مخدر به 6 سال حبس محکوم شده و تنها 10 ماه از حبساش باقی مانده است.
وقتی از او در مورد زندگیاش میپرسم میگوید: همسرم 2 سال پیش از من جدا شد، دخترم 3 سال پیش عقد کرده و منتظر بازگشت من از زندان و گرفتن مراسم عروسی است، یکی از پسرهایم پارسال به دلیل سرطان ریه از دنیا رفت و پسر دیگرم هم به دلیل حمل مواد مخدر در همین زندان بازداشت است.
وی ادامه داد: پسرم راه پدرش را رفت و بعد از مدتی هم به دلیل حمل کراک بازداشت شد، 6سال از محکومیتش سپری شده و 8 سال دیگر هم باید در زندان بماند.
وقتی از او در مورد بزرگترین حسرت زندگیاش سؤال میکنم میگوید: بزرگترین حسرت زندگیام خانوادهام است، تنها دلخوشیام این است که از زندان آزاد شوم و همه چیز را درست کنم، من الان 5 سال است که پاک زندگی میکنم و حتی سیگار هم نمیکشم و به لطف خدا 7 جزء از قرآن را حفظ کرده ام، فقط امیدورام همسرم من را بپذیرد.
تا پای چوبه دار رفتم/ پس از 9 سال با نامزدم در زندان ازدواج کردم
حامد یکی دیگر از زندانیانی است که به دلیل حمل 250 گرم کراک بازداشت شده و امسال یازدهمین شب قدر خود را هم در زندان تجربه میکند.
نگاهم میکند و می گوید: 20 ساله بودم که به همراه داییام بازداشت شدم، مغازه کیف و کفش داشتم و در اصل جرم داییام را گردن گرفتم، قاضی برای هردو نفر ما حکم اعدام را صادر کرد، تا پای چوبه دار رفتم اما خواست خدا این بود که حکمم شکسته شود و حبس ابد بگیرم.
حامد مهمترین اتفاق زندگیاش رو ازدواج در زندان میداند و میگوید: من قبل از دستگیری نامزد داشتم اما با اتفاقاتی که رخ داد همه چیز تغییر کرد، تا اینکه 2 سال پیش و پس از گذشت 9 سال در همین دارالقرآن عقد کردیم و در حال حاضر هم هفتهای یک بار همدیگر را ملاقات میکنیم.
وی بزرگترین آرزویش را سلامتی همسرش و آزادی خودش میداند و میگوید: گذشت و صبوری همسرم با هیچ کاری قابل جبران نیست اما میخواهم بعد از آزادی تمام سالهای تنهاییاش را جبران کنم.
اینجا آسمان زندگیام سیاه است
وحید 25 ساله یکی دیگر از زندانیانی است که به اعتراف خودش نه به دلیل نیاز مادی که تنها از سر کنجکاوی به سمت مواد مخدر رفته است.
وقتی میگوید پدر یک کودک 3 ساله است، تعجب می کنم و همین نگاه متعجب من او را به خنده میاندازد.
کوچکتر از سنش نشان میدهد و وقتی از او علت بازداشتش را میپرسم، میگوید: 3 سال و نیم پیش به دلیل خرید و فروش 104 گرم شیشه دستگیر شدم، اعدام به ابد هستم و منتظرم تا شاید با گرفتن عفو، حکمم تغییر کند.
وی در ادامه میگوید: 19 ساله بودم که ازدواج کردم، مادرم فکر میکرد اگر ازدواج کنم شور جوانی از سرم میپرد اما اینطور نشد، دانشجوی کامپیوتر بودم و از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداشتم، فقط کنجکاوی من را به اینجا رساند.
وحید که دلتنگ امیرحسین 3 سالهاش شده با نگاهی بغض آلود میگوید: دوست دارم وقتی امیرحسین به سن من رسید جایی باشد که من و مادرش بتوانیم به او افتخار کنیم.
وقتی از او میپرسم آسمان زندگیاش چه رنگی است در چشمانم زل میزند و میگوید: سیاه، اما دعا کن بتوانم آبیاش کنم.
مراسم شب قدر دقایقی است که آغاز شده و صدای خواندن دعای جوشن کبیر فضا را پر کرده است، جوانی مشکی پوش در رفت و آمد بود و قرآن ها را جا به جا می کرد.
چوب دوری از خدا را خوردم/ پدرم وقتی فهمید بازداشت شدم طاقت نیاورد و سکته کرد
اسمش پوریا بود، 37 ساله بچه خیابان یوسف آباد و لیسانس مدیریت دولتی از دانشگاه علامه طباطبایی، وقتی از او پرسیدم چرا به زندان آمده گفت: جدایی من از همسرم ضربه روحی شدیدی را به من وارد کرد و همین باعث شد به سمت مصرف شیشه بروم.
وی ادامه داد: مدت مصرفم کوتاه بود اما در همین مدت کوتاه با آدم هایی آشنا شدم که راه زندگی ام را کج کردند.
پوریا گفت: من نمایشگاه فروش اتومبیل داشتم اما به دلیل مشکل مالی که برایم پیش آمده بود به دنبال راه حلی بودم تا مشکلم را برطرف کنم و به همین جهت به فکر فروش مواد افتادم.
پوریا که به دلیل حمل 70 گرم کراک به حبس ابد محکوم شده می گوید: تمام مشکلات من از روزی شروع شد که از خدا فاصله گرفتم، وقتی فاصله ات با خدا زیاد شود دیگر برایت مهم نیست که چه کار می کنی، همه چیز برایت بی اهمیت می شود و من هم چوب دوری از خدا را خوردم.
پوریا تلخ ترین اتفاق زندگی اش را مرگ پدرش می داند و می گوید: وقتی پدرم فهمید بازداشت شدم طاقت نیاورد و سکته کرد و دردناک تر این بود که نتوانستم در هیچ کدام از مراسمش حضور داشته باشم، اما اینجا به برکت قرآن آرام گرفته ام و دعا می کنم قرآن هایی که برای پدرم می خوانم روحش را آرام کند.
آغوش پدرم بزرگترین حسرت زندگی ام شده/ زندان آسمان زندگی ام را آبی کرد
میلاد 26 ساله یکی دیگر از زندانیانی است که بنا به گفته مأمور زندان با اعتیاد شدید وارد زندان شده بود و اکنون یک سال و 8 ماه بود که پاک زندگی می کرد.
اول خجالت می کشید با من حرف بزند، می گفت استرس دارم اما بعد از چند لحظه شروع به صحبت کرد و گفت: دو سال و نیم پیش به دلیل حمل 30 گرم و 50 سانت شیشه بازداشت و به 15 سال حبس محکوم شدم و به خاطر همین نیم گرم دو سال است که عفو نمی خورم.
وی ادامه داد: من تا آخر اعتیاد رفته بودم اما خدا را شکر می کنم که امروز زندگی برایم شیرین شده، من پیش از این نه خدا را می شناختم، نه نماز و قرآن خواند بلد بودم اما حالا نه تنها نماز سر وقتم ترک نمی شود بلکه حافظ یک جزء قرآن هستم.
میلاد می گوید: من از 18 سالگی و با هدف اینکه ببینم مواد مخدر چه طعمی دارد و چه حالی به آدم می دهد به سمت مصرف شیشه رفتم، خیال می کردم آرامش دارم و خوشبختم اما تمام این حس ها زمانی بود که مصرف می کردم و درد خماری نداشتم.
وی بزرگترین حسرت زندگی اش را آغوش پدر می داند و می گوید: یک سال است که پدرم را ندیده ام، دلم برایش تنگ شده، ته دلم چیزهایی هست که نمی توانم به زبان بیاورم اما مطمئن باشید روزی که از اینجا بیرون بروم مثل یک مرد زندگی می کنم و هرجا معتادی ببینم کمکش می کنم، چون خودم در این منجلاب بودم و می دانم چه می کشد.
وقتی از میلاد می پرسم آسمان زندگی اش چه رنگی است، می خندد و می گوید: اکثر آدم هایی که به اینجا آمده اند شاید در پاسخ به این سوال شما بگویند آسمان زندگی شان سیاه شده اما من به جرأت می گویم امروز آسمان زندگی ام آبی است.
ساعت 30 دقیقه بامداد است، صدای «العفو» زندانیان قلبم را می لرزاند، قرآن به سر گرفته اند و بغض نگاهشان را با گرمای اشک شبانه می شکنند و لا به لای هقt> هق مردانه شان نام علی (ع) را فریاد می زنند.
خود کرده هایی که خودشان راه غلط را رفته اند و شاید پشیمان باشند، خیلی ها می گویند خودکرده را تدبیر نیست و توبه گرگ مرگ است، اما من امشب هرگونه قضاوتی را کنار می گذارم و همه چیز را به کسی واگذار می کنم که گفته « صد بار اگر توبه شکستی بازآ... »
منبع : خبرگزاری فارس